نی لبکِ کوچکِ من

من من

۳۰
فروردين

خدایا ازت می خوام خودم رو همونجوری که واقعا هستم نشونم بدی، نه اونجوری که #خیال می کنم...

امان از توهمِ  خود خوب پنداری و امان از ناامیدی مطلق... که هر دو سمِ مهلکه برای خوب شدن...

استاد می گه مهم ترین کار ما تو این دنیا خوب شدنه.

نه پزشک شدن، نه معلم شدن، نه استادِ دانشگاه شدن، نه مهم شدن، نه دیده شدن...

آخه هیچکدوم از این مشاغل و اعتبارات دنیایی، حال آدم رو خوب نمی کنن.

اگر هم حال خوبی داشته باشن، به قد و قواره ی همین دنیاست... برای خوبِ ابدی شدن باید بنده ی خوبی بود.

برای اینکه بنده خوبی بشم، باید اول خودمو خوبِ خوب ببینم و بشناسم. همه ی لک و لوک ها رو ببینم و بعد بشینم زار بزنم.

مثل بچه هایی که وقتی تو خاک و گل می افتن، مثل ابر بهار گریه می کنن تا یه بزرگتر به دادشون برسه و بلندشون کنه...

باید دادخواهی کنم و کمک بخوام... اون وقته که خوب شدن شروع می شه...

خدایا قبلِ سفر، حالمو خوب کن، کوله پشتیمو پر کن، من بنده خوبی نبودم اما تو همیشه بزرگترِ خوبی بودی واسم...

همیشه به دادم رسیدی. حالا ازت می خوام تو مهم ترین سفر زندگیم، کوله پشتیمو پر کنی... می دونم کم نمی ذاری..

  • نی لبک

خشت اول

۲۴
فروردين

خدایا ازت می خوام  دنیا رو همانجوری که واقعا هست بهم نشون بدی، نه اونجوری که خودشو بهم نشون می ده.

خدایا این روزا در این خوابِ کوتاه دنیا، من هم مثل میلیاردها آدم دیگه سخت مشغول خر و پفم!

و به خیالم نیست که دیواری که زیرش خوابیدم، هر ثانیه امکان ریزش داره.

خدایا خیلی ها تلاش کردن این دنیا رو بفهمند. کلی هم حرف های قلمبه سلمبه زدن. هزارتا کلمه و صدا و فیلم تو این عالم پخش و پلاست و هرکسی به زعم خودش سعی کرده فهمشو از دنیا به بقیه قالب کنه.

خدایا صاحبان این حرفها و کتابها الان کجان؟

خدایا اونا چقدر به حقیقت نزدیک شدن و نزدیک کردن؟

خدایا تو واحدی و حقیقت واحده و ما بیشماریم... بیشمارهایی که باید به حقیقتی واحد برسن و اون حقیقت تویی... 

خدایا انسان مادام که به تو وصله به حقیقت وصله... و اگر از تو جدا بشه از همه چیز جدا شده. حتی از خودش. 

که خودی بدون تو در این دنیا وجود نداره. 

خدایا نه می خوام قلمبه سلمبه حرف بزنم. نه می خوام قلمبه سلمبه فکر بکنم. نه قلنبه سلمبه بنویسم.

اصلا من اومدم اینجا فقط حرف های دلم رو بنویسم. اومدم جایی می نویسم که تقریبا مطمئنم خواننده ای نداره.

که نخوام برای نگاه این و آن بنویسم.

خدایا تو نگام کن. منِ ذره رو ببین. درکم کن. ذره بودن خیلی سخته، و سختتر از اون درکِ ذره بودنه.

استاد می گه ما باید بفهمیم که ذره ایم و بدتر از اون باید بفهمیم که ذره ای "تنها" هستیم. تنها در یک عالمِ بی انتها.

یک ذره ی تنها وقتی این تنهایی رو در این حجمِ  بی انتها درک می کنه، یا به پوچی می رسه یا به عجز! 

یا خودکشی می کنه یا مواد می کشه!

هرکاری می کنه که از این تنهایی و حقیقت دردناک فرار کنه. برای همینه که فکر کردن خیلی سخته. چون وقتی خوب فکر می کنی می بینی در این دنیا حقیقتی جز تو وجود نداره. من حقیقی نیستم. چون چیزی از خودم ندارم. من، همه توام! 

من بازتابی از توام. 

اما یک راه سومی هم وجود داره! و اون عاشق شدن و زنده شدنه...

که کارِ مردانه!

وقتی بفهمی در این عالم تنهایی، و جز توی خدا همه چیز سرابه، اگر مرد باشی، یا ذره ای مردانگی در وجودت باشه عاشق می شی. (البته که عاشق شدن همون حتجت بزرگه، که باید براش زار زد تا بهت عطا کنن...)

وقتی عاشق شدی رنگ و بو می گیری... از تنهایی درمیای... از تنهاییِ میان تن ها رها می شی...

متصل می شی... جذب می شی... پررنگ می شی... قوی می شی... می دوی ... می پری... رها می شی... رستگار می شی... می رسی... 

به کجا؟ به اون حقیقت مرموزِ جذاب...

خدایا به قول امامم، کمال انقطاع از عالم و موجوداتش رو نصیب مون کن!

خدایا علی(ع) میگه دنیا مال ما نیست و نباید باورش کنیم. میگه ما از بزرگی و قشنگی دنیا نصیبی نداریم.

دنیا مثل یک ویلای قشنگِ اجاره ایه. هرکس یه مدت توش زندگی می کنه و جاشو به نفر بعدی می ده... 

خدایا جاذبه ی تو از جاذبه ی این دنیا و پستی هاش هزاربار بیشتره، اما ما انقدر حجاب داریم که درک نمی کنیم...

خدایا این حجاب ها رو بگیر از ما... یک به یک...

 

 

 

 

  • نی لبک

خسارت

۰۸
بهمن

داشتم کتاب"مرگ از من فرار می کند" را می خواندم. روایت هایی ست از شهید چمران، از زبان دوستان و هم رزم هایش.

یک جا نوشته بود، بعد از اینکه چمران زن آمریکایی و بچه هایش را می فرستد به آمریکا، خیلی ها بهت زده می شوند و این کارش را درک نمی کنند و هی سوال پیچش می کنند.

چمران در جواب یکی از این خیلی ها، می گوید: «من باید چهار بچه و یک زن خسارت می دادم تا به آن چیزی که دوست داشتم برسم». می پرسند به چی؟ جواب می دهد: « به اینکه پدرِ بچه شیعه های این مدرسه(صور) بشوم».

این بچه ها بعدها تبدیل شدند به تنها مبارزانی  که جلوی اسرائیل ایستادند (قبل از تشکیل حزب الله).

استاد می گوید باید تمرین کنیم از چیزهایی که دوست داریم بگذریم تا به چیزهای خوب برسیم.

دو روزی می شود که درگیرم... من می توانم از چیزهایی که دلم بندشان شده  بگذرم تا بنده ی خوب خدا بشوم؟

من می توانم خسارت های کوچک بدهم تا وقتی زمانِ دادن خسارت بزرگ شد، دست و دلم نلرزد و پا سست نکنم و نلغزم؟

اصلا من حاضرم خسارت بدهم؟

راستی فرق بین شهدا با ما چیست جز اینکه آنها اهل عبور و خسارت دادن بودند...

از خوراک گرم، رختخواب نرم، لبخندهای شیرین عزیزان، شهرت و مقام و پول و پله عبور کردند...

شهدا و خوبان از خواب خوش دنیا پریدند و بیدار شدند.

می شود نرفت. می شود تا کمر توی باتلاق دنیا فرو رفت. می شود پشت میز کاری که دوستش داریم سفت بنشینیم

 یا  به بچسبیم به صندلی سینمای دنیا که هر روز فیلم های جذاب پخش می کند... ولی بدی اش این است که این دنیا را دوامی نیست... عاقبت یک روز ما را از میز و صندلی مان جدا می کنند و به زور می برند...

اگر با پای دل نرویم، طناب پیچمان می کنند و می برند... آن هم به ناکجا آباد

آره! من همه اینها را می دانم. می دانم که باید رفت. می دانم که همه ی جذابیت های دنیای اطرافم یک خواب خوش است.

می دانم  اما پای رفتن ندارم. من هم مثل خیلی های دیگر مدام در کشمکش بین دل و عقلم... ای کاش آخرِ این جدال ختم به خیر، ختم به دل شود والا تا ابد در خسرانم... بابت خسارتی که ندادم!

 

استاد می گوید، باید نشست و فکر کرد و برنامه ریخت و گام های کوچک برداشت و شکست خورد! 

بله باید شکست بخوریم و با دست های خالی و روح زخمی و دل شکسته و چشم اشکی روی سجاده بنشینیم

و گریه کنیم و التماس کنیم و بخواهیم و بخواهیم و بخواهیم... که خواستن اولین قدم است...

 

 

  • نی لبک
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۱ دی ۹۹ ، ۱۰:۱۸
  • ۱۳۰ نمایش
  • نی لبک

والعصر

۰۴
شهریور

"در شبانه‌روز، فقط یک ساعت از خوابتان کم کنید و این یک ساعت را به سود علم، به سود هنر، ایمان، دین، انسان به کار اندازید ... 

 نتیجه، در طول ده سال، شگفت‌انگیز خواهد بود... خوابتان کم است؟ حرف زدن‌های بیهوده چطور؟ آن را هم ندارید؟ ساعت‌ها و ساعت‌ها از وقت شریفتان را مانند شبه‌روشنفکران، صرف بحث کردن، کلنجار رفتن، منم زدن، متل و مثل گفتن ، چک و چانه زدن و بیهوده‌گویی‌های مطول نمی‌کنید؟ 


اگر واقعا از تمامی وقتتان، با برنامه‌های دقیق تدوین‌شده سود می‌برید، شما، مطمئناً، همان نابغه‌ای هستید که من در به در به دنبالش می‌گردم؛ اما از مزاح که بگذریم، این عین واقعیت است که ما عمدۀ وقتمان را باطل می‌کنیم، تفاله می‌کنیم، می‌گندانیم و دور می‌ریزیم.


من با اینکه شرمسارانه باور دارم که از همین گروه باطل‌کنندگان زمان هستم، و به‌خصوص بخشی از بهترین دوران یادگیری و تولیدم را از شانزده سالگی تا سی و دو، سه سالگی به علت نداشتن راهنما و مشاور، تباه کرده‌ام. اما باز هم به دلیل اینکه مختصری بیش از کاهلان کار کرده‌ام و کار را جدی گرفته‌ام و قدری از خواب بیش از حد خود کاسته‌ام و قدری بیکارگی فرونهاده ام و قدری تن به برنامه سپرده‌ام و على الأصول در پی عیاشی و هرزگی و ولگردی و فساد و شبه‌روشنفکری‌بازی‌های متداول نرفته‌ام، به بسیاری از کارها رسیده‌ام، و پیوسته، حسرت این را نیز خورده‌ام که از وقتم، به تمامی و درستی استفاده نکرده‌ام."


نادر ابراهیمی

  • نی لبک

دا خوانی

۰۲
شهریور

بسم الله

کتاب دا را همیشه از دور می دیدم و از کنارش می گذشتم. با اینکه چندباری برای خواندنش جوگیر شدم، ولی با دیدنِ حجمش منصرف شدم. به نظرم خواندنش مشکل می آمد. رمان های حجیمِ خارجی زیاده خوانده بودم، پس مشکل فقط با حجمش نبود. به نظرم خواندنِ این حجمِ زیاد از خون و خون ریزی و جنگ و شهادت و شهید کار سختی می آمد. مگر چی می خواست بگوید که مثلا در 200 صفحه نشود گفت؟

بالاخره به ضرب و زور و سفارشِ کسی، خواندنش را او اواسط تیرماه شروع کردم و حالا می توانم بگویم این کتاب روح دارد! این کتاب زنده است! آنقدر با آن رفیق شده ام که دلم نمی آید بگذارمش کنار. دلم نمی آید، یکهو تمامش کنم. دلم می خواهد مزه ی تند و شیرینش را آرام آرام بچششم. 

و حالا که دا را می خوانم، می دانم از این به بعد خواندنِ کتابهای دفاع مقدس برایم کمی سخت می شود. چون دا یک سر و گردن از همه ی کتابهایی که تا حالا در این زمینه خوانده ام بالاتر است. قلم نویسنده و روایت های راوی ذره ذره در روح آدم حل می شود. حالا دیگر دوست نداشتنِ دختری به اسم سیده زهرا حسینی که در هفده سالگی غسالِ کشته های جنگ می شود، و پدر و برادر دغدغه مند و باغیرت و شهیدش، دای دغدیده ی زحمت کش، زینب خانمِ غسالِ با مهر و محبت، لیلای آرام و خوش خوراک، منصورِ دلسوز، حسین عیدی و عبدالله معاویِ بامعرفت، آقای نجارِ دقیق و دلسوز، ابراهیمیِ خوش رو، جهان آرایِ شجاع و خوش قول، و... سخت است. من هیچکدام شان را ندیده ام اما انگار مدتی است دارم با همه شان زندگی می کنم. 

انگار یک صحنه ی بزرگِ تئاتر به پا شده است و من نشسته ام به تماشای این نمایش بزرگ و تلخ و زیبا. نشسته ام به تماشا و گریه می کنم، غصه می خورم، می خندم. نشسته ام به تماشا ولی فقط تماشاگر نیستم. من هم جزیی از صحنه ام. این داستان ها در من ادامه پیدا می کنند. این غم ها، چیزی را به یادم می آورند. خاطره های دورِ تجربه نشده را... زندگیِ نکرده را...  

دا فقط یک کتابِ کاغذی بیجان نیست... انگار تمام آن درخت های پاکی که برای نوشتن این کتاب قطع شده اند، برای مرثیه های بشری اش خون گریه می کنند... دا کتابِ کتاب غم و درد و رنج است. کتابِ خوب و بد، زشت و زیبا، حق و باطل، روشنایی و تاریکی، دا کتابِ انسانیت است. 

دوستش دارم

دوستش دارم


  • نی لبک

عصبانی هستم!

۳۱
مرداد

احساسی که بعد از دیدنِ فیلم «عصبانی نیستم» ساخته ی رضا درمیشیان بهم دست داد این بود: بی حوصلگی.

بس که فیلم سیاه بود. بس که فیلمبرداری اش روی مخ بود. بس که هیچ روزنه ی امیدی تویش نبود. بس که همه صحنه ها و فضاها خاکستری بود؛ البته به جز قرمزیِ مانتویِ باران کوثری در برخی سکانس ها!(شاید به عنوان تنها نقطه ی دلگرمیِ زندگی نوید) 

فیلم حکایتِ زندگیِ پر درد و رنجِ یک دانشجویِ کردِ ستاره دارِ اخراجی در دلِ تهران بود. دانشجویی که نوعی خشمِ فروخورده در درونش داشت که با هر ناملایمتی می خواست بیرونش بریزد و کار دست خودش بدهد. 

یک انسان بریده  از همه چیز و همه جا: بریده از زادگاه؛ بریده از خدا؛ بریده از گذشته و آینده؛ که توی کلانشهرِ تهران ویلان و سرگردان بود. به نظرم فیلم ابد و یک روز با اینکه قصه ی تلخ تر و سیاه تری داشت، از این فیلم شیرین تر بود. آنجا حداقل مرکزی وجود داشت که آدم ها را به هم وصل میکرد. مرکزی به اسم: خانواده؛ ولی در این فیلم، با اینکه «نوید» عاشقِ «ستاره» است، ولی به شدت معلق و بریده از همه جاست. چون عشقِ او به ستاره، در معرض تهدید است و هیچ سرانجامی ندارد. به جای خانواده نیز، چند تا دوست اند که علاقه به موسیقی و عقاید مشترک آنها را در یک مکان دورِ هم جمع کرده است. مگانی که به هیچ وجه نمی شود آن را خانه نامید. قصه ی نوید، قصه ی آهویی در جنگل است و این خانه هم انگار یک گوشه یِ کمی امن از آن جنگل. هیچ رنگی از امید و زندگی در فیلم پیدا نمی شود. همه چیز روی دورِ تند ناامیدی و از هم گسیختگی است. تصویر آدم ها در ذهن نوید _و مخاطب_ دور و نزدیک می شود؛ درست مثل تصاویر شهرِ فرهنگ؛ گویی تنهایی نوید تنها واقعیتِ موجود است. 


فیلم بیشتر شبیه یک بیانیه سیاسی است. استفاده از اسم هایی همچون دکتر شریعتی و دکتر مصدق و ... و انتخاب قومیت «کرد» برای شخصیتِ اصلی فیلم، نشان می دهد: خشم و هیاهوی درونی نوید، در درجه اول ریشه در کرد بودن (اقلیت قومی) و در وهله بعدی ریشه در مبارزات سیاسی اجتماعی و اپوزیسیون بودن او دارد. فیلم شاید برای کسانیکه دیدگاه سیاسی مشترکی با کارگردان دارند جذاب باشد و عصبانی شان نکند (همانطور که خودش در توضیحات مربوط به فیلم اشاره کرده) اما برای طیف مخالف او و همینطور قشر خاکستری، جذابیت چندانی ندارد. برخی از تکنیک های فیلم، از جمله نوع فیلمبرداری و معرفی شخصیت ها، آدم را یاد فیلم لانتوری می اندازد، اما لانتوری حداقل قصه ی جذابی داشت که عصبانی نیستم آن را هم ندارد. البته از بازی خوب و درخشان نوید محمد زاده نباید گذشت که یک تنه کل فیلم را جلو می برد و دیدنش را قابل تحمل می کند.

  • نی لبک

دندون

۲۹
مرداد

- شش تا از دندون  هات پوسیده و باید ترمیم بشه، یکیشون رو باید بکشیم، دو تایشون هم کارشون بیخ پیدا کرده و باید عصب کشی شوند.

خودکارش را سریع روی برگه حرکت می دهد:

- برای کِی نوبت بزنم؟

- هزینه ش...؟

- خب اینجا بیمارستان دولتیه. شما هم که دفترچه داری پس نگران نباش. ترمیم معمولی نود الی صد و بیست تومان و عصب کشی سیصد و ده تومان. دیگه خودت حساب کن مجموعش رو.

زن روسری اش را مرتب می کند:

- من برم یه مشورت با شوهرم بکنم. برمی گردم... با اجازه.

- خانوم عکس دندونا تون!

زن برنمی گردد و فرو می رود توی نوری که از دربِ شیشه ای انتهایِ راهرو می پاشد توی سالنِ خاکستری.

  • نی لبک
بیشتر نویسنده ها و هنرمندها فکر می کنند آدم های خاصی هستند. بس که این طرف و آن طرف خوانده اند و خوانده ایم که نویسنده  و هنرمند جماعت فلان اند و بهمان، وهم برمان داشته است.
خاص بودن چه معنایی دارد؟ کمال را در چه می بینیم؟ در نوشتن یک داستان خوب؟ آفریدن یک شاهکار هنری؟
آدمی که از پس جمع و جور کردن خودش و زندگی اش برنیاید هزار تا اثر خوب هم که خلق کرده باشد، به چه کارش می آید؟
بدبختانه ما همیشه جذب سرنوشت هایی می شویم که شخصیت اصلی اش، خودش را تباه کرده باشد.
این تباه شده ها چرا انقدر برای ما جالب اند؟
صادق هدایت، فریدا کالو، مریلین مونرو، ارنست همینگوی و... . آدم های خاصی که سرنوشت شان بیشتر از آثارشان برایمان جذاب است. ما آدم ها عاشق تراژدی هستیم. 
 کاش از خودمان بپرسم این اسطوره های عصر مدرن کجای دنیا را گرفتند؟ چقدر از زندگی شان راضی بودند؟ چقدر خودشان و دنیای شان را دوست داشتند؟
خیلی ها را می شناسم که هیچ هنری ندارند و چیزی نمی نویسند اما سرشار از احساسات زیبا، مهربانی، راستی و انسان دوستی اند. خیلی از همین آدم هایی که دارند بی سر و صدا زندگی شان را می کنند و آنقدر زیبا زندگی می کنند که هزار تا نویسنده باید دست به قلم شوند و داستان زندگی شان را بنویسند. 
اگر نویسندگی موهبتی داشته باشد همین است. نوشتن از حقیقت. نوشتن از زیبایی.
اما نوشتن از زیبایی کجا و زیبایی را زندگی کردن کجا؟

پ.ن: نویسنده اگر زیبا زندگی کند، لاجرم زیبا هم می نویسد و زیبایی می کارد.

  • نی لبک