نی لبکِ کوچکِ من

۲ مطلب در شهریور ۱۳۹۷ ثبت شده است

والعصر

۰۴
شهریور

"در شبانه‌روز، فقط یک ساعت از خوابتان کم کنید و این یک ساعت را به سود علم، به سود هنر، ایمان، دین، انسان به کار اندازید ... 

 نتیجه، در طول ده سال، شگفت‌انگیز خواهد بود... خوابتان کم است؟ حرف زدن‌های بیهوده چطور؟ آن را هم ندارید؟ ساعت‌ها و ساعت‌ها از وقت شریفتان را مانند شبه‌روشنفکران، صرف بحث کردن، کلنجار رفتن، منم زدن، متل و مثل گفتن ، چک و چانه زدن و بیهوده‌گویی‌های مطول نمی‌کنید؟ 


اگر واقعا از تمامی وقتتان، با برنامه‌های دقیق تدوین‌شده سود می‌برید، شما، مطمئناً، همان نابغه‌ای هستید که من در به در به دنبالش می‌گردم؛ اما از مزاح که بگذریم، این عین واقعیت است که ما عمدۀ وقتمان را باطل می‌کنیم، تفاله می‌کنیم، می‌گندانیم و دور می‌ریزیم.


من با اینکه شرمسارانه باور دارم که از همین گروه باطل‌کنندگان زمان هستم، و به‌خصوص بخشی از بهترین دوران یادگیری و تولیدم را از شانزده سالگی تا سی و دو، سه سالگی به علت نداشتن راهنما و مشاور، تباه کرده‌ام. اما باز هم به دلیل اینکه مختصری بیش از کاهلان کار کرده‌ام و کار را جدی گرفته‌ام و قدری از خواب بیش از حد خود کاسته‌ام و قدری بیکارگی فرونهاده ام و قدری تن به برنامه سپرده‌ام و على الأصول در پی عیاشی و هرزگی و ولگردی و فساد و شبه‌روشنفکری‌بازی‌های متداول نرفته‌ام، به بسیاری از کارها رسیده‌ام، و پیوسته، حسرت این را نیز خورده‌ام که از وقتم، به تمامی و درستی استفاده نکرده‌ام."


نادر ابراهیمی

  • نی لبک

دا خوانی

۰۲
شهریور

بسم الله

کتاب دا را همیشه از دور می دیدم و از کنارش می گذشتم. با اینکه چندباری برای خواندنش جوگیر شدم، ولی با دیدنِ حجمش منصرف شدم. به نظرم خواندنش مشکل می آمد. رمان های حجیمِ خارجی زیاده خوانده بودم، پس مشکل فقط با حجمش نبود. به نظرم خواندنِ این حجمِ زیاد از خون و خون ریزی و جنگ و شهادت و شهید کار سختی می آمد. مگر چی می خواست بگوید که مثلا در 200 صفحه نشود گفت؟

بالاخره به ضرب و زور و سفارشِ کسی، خواندنش را او اواسط تیرماه شروع کردم و حالا می توانم بگویم این کتاب روح دارد! این کتاب زنده است! آنقدر با آن رفیق شده ام که دلم نمی آید بگذارمش کنار. دلم نمی آید، یکهو تمامش کنم. دلم می خواهد مزه ی تند و شیرینش را آرام آرام بچششم. 

و حالا که دا را می خوانم، می دانم از این به بعد خواندنِ کتابهای دفاع مقدس برایم کمی سخت می شود. چون دا یک سر و گردن از همه ی کتابهایی که تا حالا در این زمینه خوانده ام بالاتر است. قلم نویسنده و روایت های راوی ذره ذره در روح آدم حل می شود. حالا دیگر دوست نداشتنِ دختری به اسم سیده زهرا حسینی که در هفده سالگی غسالِ کشته های جنگ می شود، و پدر و برادر دغدغه مند و باغیرت و شهیدش، دای دغدیده ی زحمت کش، زینب خانمِ غسالِ با مهر و محبت، لیلای آرام و خوش خوراک، منصورِ دلسوز، حسین عیدی و عبدالله معاویِ بامعرفت، آقای نجارِ دقیق و دلسوز، ابراهیمیِ خوش رو، جهان آرایِ شجاع و خوش قول، و... سخت است. من هیچکدام شان را ندیده ام اما انگار مدتی است دارم با همه شان زندگی می کنم. 

انگار یک صحنه ی بزرگِ تئاتر به پا شده است و من نشسته ام به تماشای این نمایش بزرگ و تلخ و زیبا. نشسته ام به تماشا و گریه می کنم، غصه می خورم، می خندم. نشسته ام به تماشا ولی فقط تماشاگر نیستم. من هم جزیی از صحنه ام. این داستان ها در من ادامه پیدا می کنند. این غم ها، چیزی را به یادم می آورند. خاطره های دورِ تجربه نشده را... زندگیِ نکرده را...  

دا فقط یک کتابِ کاغذی بیجان نیست... انگار تمام آن درخت های پاکی که برای نوشتن این کتاب قطع شده اند، برای مرثیه های بشری اش خون گریه می کنند... دا کتابِ کتاب غم و درد و رنج است. کتابِ خوب و بد، زشت و زیبا، حق و باطل، روشنایی و تاریکی، دا کتابِ انسانیت است. 

دوستش دارم

دوستش دارم


  • نی لبک